لیوان چای داغ است.نمی شود لب رویش گذاشت. تمثیل مقصود و سختی راه و سختی های راه عشق به فکرم می زند. داغی غیر قابل تحمل جام، سختی فوق انسانی را می نمایاند. فوق انسانیش اندوهگینم می کند. انگار با سرشت انسانیم ناسازگار است. این جرقه بدلم را گرم می کند. حسم می گوید تمثیلهامان از آن ور بوم احساس افتاده. دلگرم کننده ی روزهای سختی خودش باعث سختی ست. دقیقا همین جا بیهودگی اش را می توانید اعلام کنید! می پندارم واقعگرایی بیشتری نیاز است. یعنی که بنای تمثیل و غنایی پردازی هامان بر واقعگراییمان باشد مفید تر است.
1-هر انسان مجموعه ای از افکار خودآگاه و ناخودآگاه است که با کارهایش نمایان می شود.در حقیقت هر کسی کارهایش است.من هم همین کلماتم!
هیچ کس راهی درست و حسابی به درون خودش هم ندارد چه رسد به دیگران.پس عملا دو راه برای شناخت خود باقی می ماند:
اول:تفکر درباره ی کارهای خودمان
ابزار درک انسان عقل است.پس تنها کاری که می شود انجام داد ارزیابی کارها به کمک فکر است.فکر نیز تهی نیست و هر چیزی را با باور ها قیاس می کند و اگر مغایرت داشت، شاکی می شود. شکایت عقل (بخوانید عذاب وجدان)روی عملکرد آینده ی ما تاثیر می گذارد.(از آن جایی که هر چیزی هم خوبی دارد و هم بدی، شکایت عقل (باز بخوانید عذاب وجدان) می تواند ما را خویشتندار، وسواسی،با عزت نفس،درونگرا و هر چیز دیگری کند.)
دوم:نشستن پای حرف دیگران
دیگران می گویند.برخی دیگران می نویسند.برخی می خوانند اما همه ی دیگران در "حرف داشتن" مشترکند.آن ها کار ما را،حرف ما را و آواز ما را می بینند.آن ها برای خود "من" اند و دیده هایشان را با دیدگاه هایشان قیاس می کنند.البته گاهی از این حرکت "خنده می آید خلق را".آن ها مهم نیستند.باید سپردشان به همان گوش که دروازه است.اما برخی دیگران ها هم هستند که می توان در صورت برخوردن به آن ها نتایج خوبی گرفت.مهم پیدا کردن آن هاست و بیچاره کسی که مهم ها را تشخیص ندهد.اصلا شک را برای همین آفریده اند.شک به باور های گذشته و انتخاب بهتر از بین "حرف من" و "حرف او".
2-انسان رها که باشد رفتارش به سود خودش می شود."فقط"سود خودش را می بیند چون این تنها کاریست که فکر کردن نمی خواهد.در واقع این نوع رفتار، خودخواهانه و نه به سود شخص است.زیرا بار ها دیده ایم که رفتاری خودخواهانه چگونه به زیان شخص تمام می شود.
دیگران "خود" دارند و "خود" آن ها هم می خواهد.پس خودخواهی را برنمی تابد و خودخواه را دور می کند.در نهایت انسان خودخواه است که هر چه بیشتر خودش را بخواهد، بیشتر در این چرخه فرو می رود.
3-خب که چی؟
وقتی ندانی چه را و به کجا می روی، دیوار هایی هستند که هدایتت کنند.اما اگر سایه ی آن ها را برای ادامه ی زندگی برگزینی، بی چاره می شوی.نمی شود دیدشان اما اگر درد می کشی بخند عزیزم که به همین دیوار ها خورده ای.یکیشان افسردگی ست.زندگی که می کنی، خواه ناخواه آن را تجربه خواهی کرد.
افسردگی یعنی دلت یخ ببندد.یعنی وجودت یخ ببندد.بسته شوی و بستگی داشته باشی.به لبخند دوستانت، به چای و نبات قمقمه ات، یا حتی به آن موسیقی که از رادیو خواهی شنید."بستگی" می بندد.آوازت را می بندد.فریاد می شوی.دماوندت می کند.برف رویت می نشیند و رخسار ماهت را ذره ذره می فرساید و دم بر نمی آری.
افسردگی انسان نیست.سنگ است.برف است.دماوند است.خیال فوران حتی برف هایش را آب نمی کند.خیالت آب می شود اما نان نه.سنگر ها را رها می کنی و سر تا پا دل می شوی.خیال می کنی جان شده ای اما تنها دلی شده ای که نیم تن هم نمی شود.جان چه باشد؟
یک بار جستی، نشد.دو بار جستی، باز هم نشد.سه بار جستی، نشد که نشد.استقرا می کنی که هر چند بار که بجهی باز نمی شود.همین استقرا خارت می کند.قصه ی تکرار است.تکرار قصه ی پریدن برلای پرواز.برای بهتر شدن.برای یا حق و یا هویی که ماییم.ما جهانمان را پله برقی و آسان سر کرده ایم.یاهو را هم در گوگل جستجو می کنیم.
شاید نوشته ای نجوشید. شاید فکر خوبی جرقه نزد. ممکن است اصلا فکر نکرده باشم. (قال نویسنده: امان از مجازی) شاید هم هی تکرار می کنم. من هنوز همانم. همان که بیهوده نوشت و آشی می پخت که سبزیش را می سوخت. و همان که هی تکرار می کرد. هشتاد و پنج بار نوشت این جمله را. چون خاری در چشم. هر قدر روزهایم حاصل فشردن F5 بر روز قبل باشد، همان می شود که سی و شش به علاوه ی یک نوشته سابقم -گر چه در ظاهر تفاوت- اما حقیقتا یک چیز اند. من مجازی ام. بسیاری از ما سازنده ی یک جامعه ی مجازی هستیم. جامعه ای که هیچ مرزی نمی شناسد کلاً. برای بسیاری از ما، دنیای واقعی ضرورت حرص در آری ست که گریز از آن ممد حیات است. مفرح ذات هم نداریم. یک دمی چرخ می زنیم به این طرف و دمی به آن طرف و دم بعد به آن یکی طرف و ساعتی هم به اطراف آن دیگر طرف و ساعتی به جست و جوی تلّی نو که رویش نگردیده باشیم. و باز دوباره هی همچنان پشت سر هم بی وقفه پیاپی و کماکان. (=همان طور که بود). یعنی که من هنوز همانم.
ناچار نیستم اما از همان بودن. این را عده ای می گویند. آن قدر این گفتهشان را نیازموده ام در راستیش شک کرده ام. اما ندایی امیدوار از جنسِ "ما چه قدر خوبیم" دعوتم می کند به چالش آزمودنش. فکر می کنم بیارزد. هر چه باشد وقتی تهی باشم، احتمال بیشتری وجود دارد که به سمت هر کاری کشیده شوم.
للحق
هر از گاهی که در حال گذرم از کوچه و خیابان (و گاهی بر و بیابان) نکته ای نظرم را جلب می کند و با گوشی ارزانم از آن عکس می گیرم. ارزان را از آن گفتم که بهانه ای برای کیفیت پایین عکسهایم آورده باشم. اما تا کی می توان سخن را حبس کرد؟ در جستوجوی هم صحبتی تصویری، حاضر نشدم رو به اینستاگرام بزنم. بگذار بزم ابتذال خانه بر جای خود بماند.
پی نوشت: سعی کردم در نگاهم سخنی باشد. اگر نبود، به بزرگی آن ها که سخنی دارند ببخشید.
درباره این سایت