وقتی ندانی چه را و به کجا می روی، دیوار هایی هستند که هدایتت کنند.اما اگر سایه ی آن ها را برای ادامه ی زندگی برگزینی، بی چاره می شوی.نمی شود دیدشان اما اگر درد می کشی بخند عزیزم که به همین دیوار ها خورده ای.یکیشان افسردگی ست.زندگی که می کنی، خواه ناخواه آن را تجربه خواهی کرد.
افسردگی یعنی دلت یخ ببندد.یعنی وجودت یخ ببندد.بسته شوی و بستگی داشته باشی.به لبخند دوستانت، به چای و نبات قمقمه ات، یا حتی به آن موسیقی که از رادیو خواهی شنید."بستگی" می بندد.آوازت را می بندد.فریاد می شوی.دماوندت می کند.برف رویت می نشیند و رخسار ماهت را ذره ذره می فرساید و دم بر نمی آری.
افسردگی انسان نیست.سنگ است.برف است.دماوند است.خیال فوران حتی برف هایش را آب نمی کند.خیالت آب می شود اما نان نه.سنگر ها را رها می کنی و سر تا پا دل می شوی.خیال می کنی جان شده ای اما تنها دلی شده ای که نیم تن هم نمی شود.جان چه باشد؟
یک بار جستی، نشد.دو بار جستی، باز هم نشد.سه بار جستی، نشد که نشد.استقرا می کنی که هر چند بار که بجهی باز نمی شود.همین استقرا خارت می کند.قصه ی تکرار است.تکرار قصه ی پریدن برلای پرواز.برای بهتر شدن.برای یا حق و یا هویی که ماییم.ما جهانمان را پله برقی و آسان سر کرده ایم.یاهو را هم در گوگل جستجو می کنیم.
درباره این سایت